- یکشنبه ۲۸ شهریور ۱۴۰۰ - ۰۰:۲۷
- کد خبر : 5252
- مشاهده : 173 بازدید
- یادداشت
محسن جلالپور
بعضیها ارثیه خانوادگی را دستمایه کار خود میکنند، بعضیها اتفاقی ثروتمند میشوند، بعضیها درس میخوانند و برخی هم با تلاش زیاد به موفقیت میرسند.
خدا رحمت کند «حاج اکبر نخعی پور» را؛ به معنای واقعی از کارگری و باربری به یکی از ثروتمندترین افراد خطه کرمان تبدیل شد.
مرحوم حاج اکبر در کودکی به معنای واقعی فقیر بود. بارها برایم تعریف کرد که تا بیست سالگی غذای درست و حسابی نخورده و در بستری گرم و نرم نخوابیده است.
داستان زندگیاش آدم را یاد فیلم «میلیونر زاغهنشین» میاندازد. پسری فقیر که در مسابقهٔ «چهکسی میخواهد میلیونر شود؟» شرکت میکند و موفق میشود تا مرحلهٔ پایانی پیش برود؛ همیشه برایم سوال بود که حاج اکبر نخعی چگونه به مرحله آخر رسید.
در کتاب «تلاشگران پیشرفت کرمان» به (https://t.me/mohsenjalalpour/1405) نقل از ایشان میخوانیم: « كلاس دوم دبستان را شروع کرده بودم که یک روز پدرم به مدرسه آمد. دست مرا گرفت، از سر كلاس درس بلند كرد و با خود برد. معلممان هرچه فریاد زد که اين بچه باهوش است، بگذار به درسش ادامه دهد. پدرم اعتنا نکرد».
دوازدهساله است که برای اولینبار همراه با پدرش به کرمان میرود. آن روزها رسم بود که دامداران و کشاورزان در آخرین روزهای اسفندماه به کرمان میرفتند، دام و محصولات خود را میفروختند و کالای مورد نیاز خود را میخریدند و به روستا برمیگشتند.
پیاده و با پایبرهنه به کرمان میروند. یکشب در «زنگیآباد» میخوابند و فردای آن روز با پای تاولزده به راه ادامه میدهند تا اینکه به کرمان میرسند. این سفر هرگز از ذهن حاج اکبر بیرون نمیرود و یک سال بعد در 13 سالگی تصمیم میگیرد با اقامت در كرمان مسیر زندگیاش را تغییر دهد.
تنها چیزی که پای رفتن حاج اکبر را سست میکند، عشقی است که به یکی از دختران «بیل آباد» دارد. میترسد اگر روستا را ترک کند دیگر نتواند به وصال او برسد و در غیاب او دختر را به خانه مرد دیگری بفرستند. شب رفتن سوار کامیونی میشود که قلوه سنگ بار زده است؛ تا صبح از بیم غربت و یاد دختر، روی سنگها پنهانی میگرید.
در کرمان برای درست کردن «کاهگِل» یک هفته آب از چاه میکشد تا اینکه چرخ چاه از زیر پایش در میرود. این اتفاق باعث میشود از این کار خارج شود و مسیری دیگر در پیش گیرد. گاری دستی کوچکی تهیه میکند و در خیابانهای شهر بار حمل میکند. یکی از بازاریان کرمان به نام «حاج محمد نمازی» با پرداخت 240 تومان حقوق ماهانه، او را به خدمت میگیرد.
15 سال برای ایشان کار میکند و فوتوفنهای کسب وکار را از او میآموزد.
حاج اکبر نخعی از هیچ فرصتی برای کسب وکار نمیگذرد. کارگرانی که از روستاهای اطراف به کرمان میآمدند تا از طریق کار در ساختمانها یا کارهای موقت اموراتشان را بگذرانند، تعطیلات نوروز به خانه باز میگشتند اما حاج اکبر در کرمان میماند و خرید و فروش میکرد.
نوروز یک سال که در میدان نشستهاست، مردی از اهالی ماهان پیشنهاد میکند 10 گونی سیبزمینی جمعاً به وزن یکتن را از او بخرد و در ایام تعطیل کم کم بفروشد. حاج اکبر ابتدا نمیپذیرد اما سرانجام ریسک میکند و در ازای 100 تومان یک تن سیب زمینی را میخرد. او که حوصله خرده فروشی ندارد، با راهنمایی آقای برهانی مسئول «اتوبنز» کرمان، یک تن سیب زمینی را روانه بندرعباس میکند.
یک هفته بعد آقای برهانی حاج اکبر را صدا میزند و چکی به مبلغ هزار تومان، به او تحویل میدهد. چک از بندرعباس رسیده و این معنی را میدهد که 100 تومان جوان قصه ما، هزار تومان شده است.
حاج اکبر سالها در میدان کار میکند تا اینکه سرانجام ، کار در میدان کرمان را رها میکند و با دو میلیون تومان سرمایه به هیبت تاجر پسته در میآید و مدتی بعد جزو افراد سرشناس این بازار میشود.
خدا رحمت کند حاج اکبر نخعی را؛ به حجره اش كه میرفتی همزمان با معامله دهها تن پسته،از فروش یك گونی جو به خریدار عبوری هم نمیگذشت. همزمان پستهات را میخرید، ماشین خوبی اگر داشتی، پیشنهاد خرید میداد؛ گونی خالی میفروخت. روغن و برنج و عسل و كشك هم در بساطش پیدا میشد.
پسر حاج اکبر تعریف میكرد كه یک بار که برای عمل قلب باز در تهران بستری شده بود، تا آخرین ثانیههای هوشیاری، مشغول فروش یک محموله پسته بود. محموله را که فروخت، به عمل رضایت داد.
مهمترین درسی كه از حاج اكبرنخعی میشود آموخت این است که کسب و کار، تلاش و کوشش همیشگی میخواهد. مرد رنج دیده قصه ما هیچگاه مسائل کاریاش را با احساس پیش نبرد. همواره به کارش عشق میورزید و هرگز خسته و ناامید نشد.
نظرات