مرداب نوجوانی
زندگییک جاده است. در این جاده کویر دارد، سرسبزی دارد، بالا و پایین دارد ولی دربینیک سنهایی مردابی بزرگ است؛ این مرداب از سن ۱۲,۱۳سالگی اغاز میشود تا سن۱۷,۱۸سالگی به سرانجام میرسد.
در این سن سعی داری درست و غلط را تشخیص بدییک ادمای اشتباهی در زندگی ات سبز میشود آدمهایی رفیق نما بازیگرانی که با کارگردانی زندگی به نحو احسنت نقش عاشق را بازی میکنند بعضی پسرها وارد زندگی ات میشوند که جسمت را مصرف و روحت را نابود میکنند…
انقدر زمین میخوری که زانوهایت زخم میشود قلبت خرد میشود هر لحظه خنجری از پشت بهت میزنند آدمهای الکی دوروورت…
نوجوانی سختیهای زیادی به همراه داردیک کیسه پر از سختی، مشکلات، غم و…. روی شونت است که هر لحظه خسته ترت میکند. ولی بعد از این سن تجربههای بسیار داری و قوی تر میشوید.
درواقع در نوجوانی ما در شکنندهترین حالت خود قرار داریم مثلیک شیشه که هر لحظه امکان شکستنش است.
اما اگر خانوادمان نقش تمام افرادی را که گفتم ایفا کننده دیگر نوجوان دنبال ان افراد حتی بیرون از خانواده نمیگردد ویک زندگی عالی و نوجوانی بانشاط و هدف دارمیشود.
((مرداب نوجوانی و سر انجام اغاز زندگی پر از تجربه))
نگاهی به جلویم کردم جاده ای سرسبز بوددرختهایی با قدمت بالاو رودخانههای کوچک باورم نمیشدیعنی واقعا اون کویر تموم شده استیا دارم سراب میبینم دوباره
ارام نزدیک شدم هرچه نزدیک تر میشدم زیبا تر میشد جاده باورم نمیشد.
یعنی تموم شد!
وارد جنگل شدم چه زیبا بود.
از شدت ناباوری و خوشحالی گریه شدم.
ارام جلو رفتم جلوتر که رفتمیک سد دیدم.
دورتا دور سد درختهای کوچک و بزرگ بود نگاهی اطراف سد کردمیک نوجوان را دیدم با اظطراب و دودلی به سد نگاه میکرد ارام به طرفش رفتم.
چیشده دخترک؟
نگاهی به من کردیه برگه بهم داد بعد گفت: این برگه رو به خانوادم برسون خاله.
بادی ملایم میوزید که با موهای دختر بازی میکرد.
بوی بهاری هم در فضا پیچیده بود.
دست دخترک را گرفتم و به طرف خودم کشیدم.
چرا میخواهی اینکار را کنی دخترم؟
من دیگه خسته شدم خاله دیگه نمیتونم این زندگی و ادامه بدم بخدا دیگه نمیتونم.
صدای هق هق دخترانه اش توی کل جنگل میپیچید.
بغلش کردم.
ارام تر که شد.
گفتم: نمیخواهد عزیزم اینکارو کنی.
میتونی همه چی و درست کنی.
از کی اینجایی؟
گفت: الان سه هفته اس خیلی جایش زیباست نمیتوانم دل بکنم.
گفتم: پس ببین دنیا هنوز قشنگیای خودشو داره.
زندگی هم ادامه داره.
بیخیال شو این دنیا ارزش نداره غصه بخوری.
بیا من همیک دوهفته اینجا هستم کمکت میکنم که زندگی عالی داشته باشی و از دوره نوجوانی ات لذت ببری.
دخترک با دودلی گفت: میتوانی؟
یاد جوانی خودم افتادم ولی همانطور که پدرم بهم گفته بود با قاطعیت گفتم:اره میتوانم تو خودت را به من بسپار همه چی درست میشود.
باید قدر هر لحظه را بدانی هر لحظه برای تو مثل طلا هست و از هر لحظه لذت ببر از هرکاری که انجام میدی لذت ببر.
زندگی فقطیک بار است.
فقطیک بار.
و تو میتوانی هر لحظه را به زیبا ترین شکل زندگی کنی.
در زندگی هر انسانییه زمانیه تغیر اثاثی اتفاق میفته کهیکی از این اتفاقا عشقه
عشقیک حس زیباست.
یک حس ناب است.
وقتی عاشق میشوی دگرگون میشوی.
قلبت، ذهنت، احساست، فکرت درگیر ان است.
تا به عشقت برسی باید سختیهایی پشت سر بگذاری مثل لیلی و مجنون.
برای اینکه بعضی وقتها عشقت را ثابت کنی خیلی راهها سخت میشوند مثل فرهاد که برای ثابت کردن عشقش به شیرین سختیهای زیادی کشید.
ولی عشق ارزش دارد.
عاشق بشی کور میشی.
عاشقی دنیایی متفاوت است.
ولی عشق حرمت دارد.
و عشق لیافت میخواهد.
اگر عاشقش هستی بهش بگو تا دیر نشده است.
اگر قهر هستین اشتی کنین این قهرها باعث فاصله میشود.