زمین خالی از سکنه
ای کاش من… من جزئی از کهکشان بودم
در سکوتی به دور از هیاهوی انسانهای رنگارنگ…
ای کاش من نپتون بودم
یا پلوتون یا ستارهای به اندازهی هزار سال نوری تا
به دور مدار و منظومهها میچرخیدم
اما خود را در خلا نمییافتم و نمیدیدم.
ای کاش من کرم شبتابی بودم اسیر پیلهی خود و به امید پروانهشدن روزهایم را به شب میرساندم و روزی و شاید هم شبی از پیله خود رها میشدم و بیپروا در هوای آزاد کرهی زمین (خاکی ) پرواز میکردم
اما خود را اسیر این دنیا نمیدیدم.
ای کاش درختی بودم از جنس راشهای وحشیِ جنگلهای انبوه
که وزش بادها، برگهایم را به رقص وادار میکرد و صدای باد همراه با برگهایم در هم می تنید و حیواناتِ جنگل را به شعف میرساند.
اماروی کره خاکی صدای ناحق انسانهای فریبکار گوشهایم را آزار نمیداد.
ای کاش صدفی بودم و در وجودم، مرواریدی گرانبها را در اعماق اقیانوسهای بیکران حمل میکردم و شاهد رقص ماهیان رنگارنگ بودم.
اما بر روی زمین پر از هرج و مرج، بار نگرانیها و اضطرابهای بیحاصل را حمل نمیکردم…
ای کاش من، من نبودم
اشرف مخلوقات زمین را خفه کرده است!
ای کاش من، من نبودم
ای کاش ما چنان دیوانه وار همچون آهوهای وحشی، خرامان روی زمین زندگیمان را به دور از هر نیرنگ و دشمنی به سلوک میرساندیم که گویی ما همان فرشتههای بی بال زمینی هستیم که روزی به اجبار مجبور به ترک این اجساد پر از تعفن و غرور آمیز خود میشویم.
ای کاش بتوانیم با سرعتی ماورای سرعت نور به سوی حقایق حرکت کنیم و در آسمانهای بیکران به دیدار نور فناناپذیر ذاتیمان برویم.
نوری سرشار از مهربانی.
و ما سبک بال بدون کینه، بدون حسد خدای یزدان را ملاقات کنیم.
آری ما انسانها، زندانیِ جسمهای پر از بدیهایمان شدهایم و از نور حقایق، فرسنگ ها، سالها و حتی قرنها دور و دور و دورتریم.
ای کاش من، من نبودم
اشرف مخلوقات زمین را خفه کرده است!
تابستان 1400