اخبار » یادداشت
کد خبر : 9977
جمعه - ۲۶ اسفند ۱۴۰۱ - ۰۰:۳۳
نگاهی متفاوت به کتاب «جای تمام آن‌ها»؛

رمانی که ارکان اساسی رمان را، به چالش کشیده است

قسمت اول: لامکانی؛ اشباحی که در تاریکی لمس می‌شوند
«جای تمام آن‌ها» رمان است یا مجموعه‌ی داستان کوتاه؟ وقتی به معرّفی‌نامه‌ی این کتاب نگاه می‌کنیم با کلمه‌ی «رمان» مواجه می‌شویم امّا وقتی که به فهرست کتاب مراجعه می‌کنیم و بعدتر وقتی که خود کتاب را می‌خوانیم، به این تردید دچار می‌شویم که آیا می‌توان این اثر را، رمان نامید؟ و همین تردید، بن‌مایه‌ی اصلی این اثر است؛ تردیدی که حتّی پیش از شروع شدن خود اثر، شروع می‌شود. چنان‌چه در پشت جلد کتاب، تکّه‌ای از متن را می‌خوانیم: «وقت‌هایی که هنوز هیچ‌چیز، تصمیم نگرفته چه شکلی به خودش بگیرد، فکر می‌کند در آن لحظه‌ها، چیزهایی وجود دارند که آن‌ها را دوست دارد.» و آن‌طور که بیژن الهی در قطعه‌ی «با تو…» در جوانی‌ها می‌نویسد: «و چونان تاریک‌روشنِ پگاه/مردّد بودی». «جایِ تمامِ آن‌ها» مردّد است.
آن‌چه که در قرن 18 و 19، قصّه را به رمانِ مدرن تبدیل کرد، حضور سه عنصر بود: زمان، مکان و رابطه‌ی علّت و معلولی؛ امّا روایتِ «جایِ تمامِ آن‌ها»، حضورِ این سه عنصر را به چالش می‌کشد. زمان، مکان و رابطه‌ی علّت و معلولی، هر سه دچار عدم قطعیت و تردید هستند. ما با لامکان و لازمان روبه‌روییم و همین است که من «جای تمام آن‌ها» را، نوعی «فرامتن» می‌دانم که از «فراروایت» بهره می‌برد؛ یعنی روایتی مارپیچی که مدام خود را به خود، ارجاع می‌دهد. تمام روایت در فرامتن به یاری نوعی تکینگی زبانی، در یک لحظه و در یک نقطه از مکان رخ می‌دهد و این همان چیزی‌ست که من به آن، فرا‌روایت می‌گویم و معتقدم که «جای تمام آن‌ها» نیز همچون بسیاری از متون مهم دیگر ادبی، از آن بهره برده است.
در این جستار، قصد من این است که بیش‌تر در مورد «لامکانی» در روایت «جای تمام آن‌ها» که یکی از ویژگی‌های فراروایی آن است، صحبت کنم. اوج لامکانی متن را، می‌توان در بخش «مراسم تبرئه در انفرادی» دید؛ یازده صفحه دیالوگ، بدونِ هیچ توضیحِ اضافه. گویا دیالوگ‌ها در تاریکیِ مطلق، بیان می‌شوند و انگار صداهایی هستند که از لامکان می‌آیند. تنها اشاراتی وجود دارد که می‌تواند فضایی پسارستاخیزی را، تداعی کند؛ اشاراتی مثل «چهل روز». انگار دیالوگ‌ها، بین فردی مُرده که در گور خود خوابیده است و فردی که بر سر آن گور ایستاده، رد و بدل می‌شود؛ انگار گفت‌وگویی است میانِ عالمِ مردگان و زندگان. البته که هر نوع تأویل قطعی، به بی‌راهه رفتن است. این لامکانی، به نوعی متن را به شعر نزدیک کرده است و به زعم من، یکی از نقاط قوّت این متن، همین ابهام و تأویل‌پذیریِ بالاست.
تشتّتِ مکانی امّا تنها به بخشِ «مراسمِ تبرئه در انفرادی»، محدود نمی‌شود و در جای‌جایِ کتاب، مشهود است. در اغلبِ بخش‌ها، مکان هم‌چون مِهی کابوس‌وار، روایت را دربرگرفته است و هر چیز به محضِ این‌که شکلی از قطعیت می‌پذیرد، راوی آن شکل را، «انگار که ابری از دود باشد» با دست، پراکنده و بی‌شکل می‌کند. تنها حضور تاریکی است که قطعیت دارد و ذهنِ بیمار و مالیخولیائی راوی، تنها اشباحی را در میان تاریکی لمس می‌کند. یادهایِ گذشته، واقعیتِ پیرامون و حتّی اشیا، همه به شکلِ اشباحی درآمده‌اند که هرگز نمی‌توان آن‌ها را لمس کرد؛ چنان‌چه در ابتدایِ بخشِ «شبِ سوئیت» می‌خوانیم: «توی تاریکی جدید، قدم زدنم را شروع می‌کنم. سعی می‌کنم چیزی را به خاطر بیاورم. فکر می‌کنم کسی پشتِ سرم حرکت می‌کند، طوری که هرطور بچرخم یا سرم را بچرخانم، دوباره پشت سرم خواهد بود…».
یا در بخش «می‌خواهند چیزهایی به من بگویند» که معلوم نیست روایت در زندان می‌گذرد، یا در آسایشگاه یا در آپارتمانی شخصی و یا در ذهنِ فرّارِ راوی، این لامکانی عمیقاً با جنبه‌های روان‌شناختی راوی، درهم تنیده شده است. راوی نمی‌تواند هیچ‌چیز را باور کند و مات و مبهوت مثل تخته‌پاره‌ای بی‌اختیار در میانِ اقیانوسی از ترس و وهم و گمان شناور است. هم اوست که در مواجهه با عادی‌ترین چیزها به وحشت و عجزی عمیق دچار می‌شود و در برابر این عجز، به دنیای درون پناه می‌برد و تنها می‌تواند حسرتِ آرمان‌شهری را بخورد که گاه در روایت به آن اشاره می‌کند. آرمان‌شهری که در آن هنوز، مکان و اشیا باورپذیرند و می‌توان به واسطه‌ی حضور و لمسِ آن‌ها، جهان را باور کرد. آرمان‌شهری که دیگر وجود ندارد و نشانه‌های وجود آن در گذشته نیز، تنها در یادبودهای مخدوش ذهن راوی، قابل کشف است. یادبودهایی که اکنون تنها می‌توانند حسرت را به ارمغان بیاورند؛ حسرتِ انسانی گم‌شده در هزارتویِ زمان و مکان، که تردیدش در مواجهه با جهان، به اضطراب و حسرت بدل می‌شود. از جمله در پایان بخش «آن سال‌ها بودم»، می‌توان نشانه‌های این آرمان‌شهر گم‌شده را یافت، آن‌جا که می‌خوانیم: «روزهایی را به خاطر دارم که دنبال چیزی می‌گشتم. آن روزها، جایِ دقیقی برای اشیا پیدا می‌کردم.» امّا این وضعیت آرمانیِ گم‌شده نیز، تنها وهم و خیالی است گذرا؛ «به راهِ اصلی و اوّلی» برگشتن، غیرممکن است، همان‌طور که در بخشِ «شب‌باد»، راوی متوجّه می‌شود که «راهش همانی نیست که آمده بود». راه همانی نیست که آمده بود و نمی‌تواند که باشد.
شایان ذکر است نویسنده کتاب «جایِ تمامِ آن‌ها» امیررضا محمدی‌بیدشکی است.