اخبار » تیتر سوم
کد خبر : 8936
شنبه - ۳۰ مهر ۱۴۰۱ - ۱۰:۱۹
گفت‌وگو با مردی که از سال ۷۵ به اتهام قتل مادربزرگش در انتظار قصاص بود

روایت ۲۶ سال رنج یک اعدامی

به گزارش شهروند، قصد داشت خودش هم به استقبال مرگ خودخواسته برود، اما نتوانست. با پلیس تماس گرفت تا شاید او را دستگیر و اعدام کنند، اما از آن شب تا حالا ۲۶ سال می‌گذرد و او تازه قرار است روز‌های خوش زندگی‌اش را تجربه کند.

می‌گوید تا جایی‌که بتواند حتی به پای خانواده‌های اولیای‌دم می‌افتد تا برای افرادی مثل خودش بتواند رضایت بگیرد. حالا دیگر هرجا می‌نشیند و با هرکس حرف می‌زند، سعی دارد به او انگیزه بدهد. صحبت‌هایش پر از امید است. زندگی سختش را به تجربه‌ای برای افراد ناامید تبدیل کرده است.

۲۶ سال عذاب کشید، رنج این سال‌ها را، اما حالا پلی برای موفقیت و خوشبختی کرده است. این مرد که حالا با پرداخت دیه‌اش از سوی خیرین، از مجازات رهایی یافته است، او روزگار سختی که داشت را روایت می‌کند:

چند سال داشتی که به جرم قتل دستگیر شدی؟

سال ۷۵ بود. آن زمان ۱۵ سال داشتم.

چی شد که مادربزرگت را کشتی؟

آن زمان مشکلات روحی زیادی داشتم. به خاطر همین بحران روحی که داشتم دچار افسردگی شدید شده بودم، برای همین تصمیم گرفتم خودکشی کنم. فکر می‌کردم مادربزرگم باید بمیرد. بیشتر اوقات با او زندگی می‌کردم. فکر می‌کردم اگر بمیرد هردو با هم راحت می‌شویم. یک نوع تخلیه هیجانات کودکانه بود. فشار روحی زیادی داشتم. از مشکل اعصاب‌وروان رنج می‌بردم. خانواده هم اصلا به من توجه نمی‌کردند. در مدرسه هم گفته بودم حالم خوب نیست، ولی چون درسم خوب بود کسی جدی نمی‌گرفت. به ناظم مدرسه گفتم، گفت چیزی نیست خوب می‌شوی.

نمی‌دانم افکار بیمارگونه داشتم. اگر مشاور داشتم اینطوری نمی‌شد. مادربزرگم همسایه‌ام بود. مرتب می‌رفتم پیش او می‌ماندم. رابطه خوبی داشتیم. او مریض و پیر بود. درد می‌کشید شب‌ها ناله می‌کرد. فکر می‌کردم، چون زجر می‌کشد اگر بمیرد، بهتر است. از طرفی آدم خوبی هم بود. گفتم حیف است که در این دنیا باشد. او از جنس این دنیا نیست. می‌خواستم درد و رنجش تموم شود.

چطور او را کشتی؟

با چاقو مرتکب قتل شدم. دو سه ضربه چاقو زدم. او خوابیده بود. من بیدار شدم و صدا‌هایی در گوشم گفت برو کار را تمام کن. اول شیلنگ گاز را پاره کردم که بعد از این‌کارم خانه منفجر شود و من هم بمیرم. دو سه ساعت گاز می‌رفت، ولی هیچ اتفاقی نیفتاد. برای همین بعد از قتل به پلیس زنگ زدم. گفتم خودم را تسلیم می‌کنم و بعد اعدامم می‌کنند. من هم نجات پیدا می‌کنم. این شد که به پلیس زنگ زدم. خودم باورم نمی‌شد که این‌کار را کرده‌ام. تنش‌های زیاد داشتم، اما ریشه‌اش را هیچوقت نفهمیدم. همیشه منزوی بودم.

بعد که دستگیر شدی، خانواده‌ات چرا رضایت ندادند؟

هرچه به آن‌ها می‌گفتم حرف‌هایم را باور نمی‌کردند. سه دایی و سه خاله داشتم که رضایت ندادند. مادرم، اما رضایت داد. خانواده دایی‌ام و پلیس می‌گفتند که تو این حرف‌ها را از خودت درآوردی و فرد دیگری این‌کار را کرده و تو گردن گرفته‌ای. حتی به برادرم هم شک کردند. البته چند سال بعد یکی از دایی‌هایم رضایت داد.

چرا پرونده‌ات این همه سال طول کشید؟

آن زمان دادگاه به من پنج سال حبس داد. آن‌ها تشخیص دادند که من در زمان ارتکاب جرم بالغ نبودم. به بلوغ فکری نرسیده بودم. ولی خانواده اولیای‌دم اعتراض کردند. برای همین این بار به من قصاص دادند و این حکم قطعی شد. البته پرونده‌ام چندبار رفت دیوان و برگشت و هر بار قضات دیوان نقصی وارد می‌کردند. با این حال در نهایت حکم قصاصم قطعی شد.

بعد چه شد؟

برای اعدام باید خانواده مقتول پول تفاضل دیه را می‌دادند، اما پرداخت نکردند. حتی برای اجرای حکم هم نمی‌آمدند. در نهایت تاریخ اجرای حکم آمد. چند وکیل برای من نامه‌ای به قوه قضائیه نوشتند و خواستار توقف اجرای حکم اعدامم شدند. در نهایت این حکم به تعویق افتاد. حتی در سال ۸۲ با سند آزاد شدم. در نهایت دوباره برگشتم زندان.

چرا باز هم به زندان برگشتی؟

خودم برگشتم. چون اصلا حال خوبی نداشتم. بلاتکلیف و افسرده بودم و گفتم تفاضل دیه نمی‌خواهم، مرا اعدام کنید تا راحت شوم. می‌خواستم از عذاب وجدانی که دارم، راحت شوم. دوباره به زندان برگشتم. گفتم منو اعدام کنید تا راحت شوم.

چه اتفاقی باعث می‌شد که حکم اجرا نشود؟

بعد از اینکه به زندان برگشتم، چندسال باز بلاتکلیف ماندم. تااینکه قانون عوض شد. سال ۹۲ که مشمول ماده ۹۱ قانون مجازات اسلامی شدم. از طرفی هم، چون خانواده اولیای‌دم برای اجرای حکم نمی‌آمدند، طبق ماده ۴۲۹ می‌توانستم با قید وثیقه آزاد شوم. مراحل قضائی طی شد. طبق ماده ۹۱ به من سه سال حبس و دیه دادند. با این حال خانواده رضایت نمی‌دادند. من هم باید دیه را پرداخت می‌کردم، اما توانایی‌اش را نداشتم. در آن سال‌ها بار‌ها آزاد شدم و دوباره به زندان برگشتم. روز‌های خیلی سختی داشتم که فقط آرزو می‌کردم که دیگر زنده نباشم.

وقتی آزاد بودی، چطور زندگی می‌کردی؟

خیلی سخت بود. حال روحی‌ام خیلی بدتر شده بود. نتوانستم ادامه تحصیل بدهم. هرجا می‌رفتم برای کار برخورد بدی با من داشتند. جامعه مرا نمی‌پذیرفت. برای همین دوباره به انزوا رفتم و گوشه‌گیر بودم. در خانه می‌ماندم. وضعیت خوبی نداشتم.

خانواده مقتول را می‌دیدی؟

گاهی با آن‌ها برخورد داشتم. آن‌ها هم باورشان نمی‌شد که خودم به تنهایی و تحت بیماری این‌کار را کردم. فکر می‌کردند حقیقت را نمی‌گویم. با خانواده من مشکل پیدا کرده بودند. آن‌ها را تحت فشار قرار دادند. می‌گفتند چرا از من دفاع کرده‌اند.

ازدواج کردی؟

ازدواج ناموفق داشتم. وقتی آزاد شدم، آنقدر حالم بد بود که به خاطر عذاب وجدان داشتم فکر می‌کردم باید کاری کنم. با خانمی که گرفتاری زیادی داشت ازدواج کردم. مشکلات عصبی و بیماری سرطان داشت. فکر می‌کردم با این ازدواج می‌توانم به او کمک کنم و کار خوبی انجام داده باشم. می‌خواستم وجدانم آرام و بار گناهم کم شود، ولی بعد از مدتی جدا شدیم.

چه زمانی پرونده‌ات بسته شد؟

دو ماه پیش بود که در نهایت با کمک خیرین پول دیه هم جور شد و من به طور کل خلاص شدم. خیرین پول دادند و من آزاد شدم. در این مدت اگر هم آزاد می‌شدم، مرتب در راه دادگاه و همچنان درگیر زندان بودم. الان به تازگی این بار بزرگ از دوش من برداشته شده و به زندگی عادی برگشته‌ام. خیرین را در فضای مجازی پیدا کردم. خانم جبارزادگان و چند نفر دیگر را پیدا کردم و به آن‌ها پیام دادم. آن‌ها هم پیگیری کردند و متوجه شدند که صلاحیت برگشت به اجتماع را دارم. تایید کردند و پول دیه پرداخت شد.

در این مدت کار می‌کردی؟

مجبور بودم در حد درآمد حداقلی و مخارج روزمره کارگری کنم. در مغازه‌ای کارگری می‌کنم، اما تا پیش از این ناامید بودم. با این وضعیت پرونده شرایط خوبی نداشتم. گفتم دیگر زندگی من نابود شد. حل این مسأله بیشتر شبیه معجزه بود.

الان در چه وضعیتی هستی؟

الان حالم بهتر شده است. از وقتی پرونده‌ام حل شده خیلی بهتر شدم. فشار بلاتکلیفی حل شده و احساس آزادی می‌کنم. وقتی حتی بیرون هم بودم احساس آزادی نمی‌کردم. مرتب منتظر برگشت به زندان بودم. با خیلی‌ها مشورت کردم که من چکار باید بکنم. ولی فایده‌ای نداشت. الان خیلی دوست دارم به جامعه و دیگران خدمت کنم. در حد خودم بتوانم کاری و کمکی برای کسی انجام دهم. مثلا در حد اینکه یک نفر مشکل دارد، بروم و امیدوارش کنم. به او بگویم من هم ناامید بودم، ولی مشکلم حل شد. به آدم‌هایی که مشکلات دارند، امید و انگیزه بدهم.

فعالیت دیگری هم داری؟

اگر توانش را داشته باشم می‌خواهم به اعدامی‌ها کمک و با خانواده‌ها صحبت کنم. به دست‌وپایشان بیفتم و رضایت بگیرم.

از شرایط زندان بگو

در کانون که بودم، بهتر بود. مهارت یاد می‌گرفتیم و آموزش داشتند. کلاس‌های فنی حرفه‌ای و فرهنگی بود. تایپ می‌کردیم. روزنامه و نشریه داشتیم. در کل بد نبود حتی آنجا تحت درمان بودم و روان‌شناس داشتم. ولی در زندان این امکانات نبود. شرایط سخت‌تر بود. آنجا فقط مطالعه می‌کردم. کتاب زیاد می‌خواندم. کارم فقط همین بود.