فردای کرمان– جفتان نام کوهی است با 2 قلۀ مرتفع و نام مجموعه آبادیهایی بدون جاده و امکانات زیرساختی در بخش شهداد، با 2 شهید والامقام. علی و حمید جهانشاهی، زادۀ مادرانی از جنس کوه، به لطافت زیرهها، آلالهها و چشمههای دامنۀ کوهجفتان.
با حاجعباس قرار گذاشتیم به دیدن مادرش حاجکبری برویم. مادر شهید حمید جهانشاهی کوهجفتانی که سالها چشمبهراه یافتن نشانی از پیکر پسر عزیزش است.
شامگاه پنجشنبه هشتم شهریور به اتفاق همسر تا خانۀ حاجعباس رفتیم. با حاجی در محلۀ سرآسیاب فرسنگی از این کوچه به آن کوچه ادامه دادیم تا در حوالی مدرسۀ انبیا و مسجدابوالفضل جلوی خانهای ایستادیم.
در نیمهباز بود، برگهای انگور از داخل حیاط کوچک خانه، خود را تا روی سردر و کوچه کشانده بودند. عباس، مادر را صدا زد و در را باز کرد. پیرزنی در درگاه اتاق ایستاده بود، با چشمانی به در دوخته، صدایش را بلند کرد و گفت: «جونم عباس، خوش آمدید، بفرمایید» و به استقبال آمد.
سلام و احوالپرسی کردیم. از زیر شاخههای انگور و از کنار تنورگازی رد شدیم و در هال خانهای نشستیم که عین دستهگل بود.
اصرار کردم روبهرویش بنشینم تا راحتتر صحبت کنیم. مادر نشست و با وسواس موهای حنابسته که از زیر روسری بیرون زده بود را پنهان کرد. پشت سرش روی دیوار سه قاب عکس نصب شده بود: بالای سرش، جوانی رشید و رعنا با سبیلی کمپُشت، لباس سربازی ارتشی، چهرهای معصوم و چشمانی درخشان از داخل قاب عکس به ما نگاه میکرد. روی عکس نوشته شده بود: جاویدالاثر، شهید حمید جهانشاهی کوهجفتانی. سمت چپ، عکس شهید حاجقاسم سلیمانی و سمت راست، عکسی ترمیم شده از مردی کراواتزده و خوشتیپ دیده میشد که حاجکبری او را علی و همسرش معرفی کرد.
مادر رفت و از آشپزخانه چای آورد. پاها، دستها و استکانها میلرزیدند، اما هرچه گفتیم حاضر نشد یکی از ما چای بریزد و بیاورد.
چای را برداشتیم و حاجکبری دوباره نگاهی به عکس کرد و زیر عکس پسرش نشست. قدری صحبت کردیم.
پرسیدم: «حاجخانم از حمیدآقا بگویید».
– «عین دستهگل بود، حمید با بقیه فرق داشت، همه کار میکرد. حتی لباسهای مرا میشست، در کارهای خانه کمک حالم بود. هرچه بگم کم گفتم».
مکثی کرد، آهی کشید و با گوشۀ چادر اشکش را پاک کرد و گفت: «خوبها نمیمونن، خدا خوبها رو میبره».
سرش را به سمت عباس چرخاند. حاجعباس، برادر بزرگتر حمید هم گفت: «همه کار برای پدر و مادرم میکرد، مهربون بود، زحمت میکشید، همه ازش راضی بودند».
– مادر، حمیدآقا بچۀ چندم شما بود، کی شهید شد؟
– حمید بچۀ دومم بود، سه سال از عباس کوچکتر بود. من 5 تا پسر و 2 تا دختر دارم. حمید شهید شد.
رو کرد به عباس و پرسید: «متولد چندی»؟ عباس گفت: «۴۳ و حمید 46».
مادر گفت: «ها (بله) مادر، حمید رفت سربازی، ارتش، دوماه مونده بود خدمتش تموم بشه، شهید شد مفقودالاثر شد. پیگیری کردیم ولی پیکرش را ندیدند و چشم انتظارم. روزها به یادش گریه میکنم. اشک میریزم. دلتنگ هستم. البته بچهها میآیند و مرتب سر میزنند و شبها یکیشون کنارم هست ولی دلتنگی درد بیدرمونه».
عباس ادامه داد: «۳۱ تیر 1367 حمید در غرب کشور شهید شد. برخی گفتند خمپاره اصابت کرده به محل استقرارشان و شهید شدند و پیکر شهید هم پیدا نشد. چند بار رفتم منطقه و هرچه جستجو و تلاش کردیم به نتیجهای نرسیدیم. پدرم از غصۀ حمید به یکسال نرسید که از بین ما رفت و فوت کرد. کوهجفتان شهید دیگری هم دارد. علی جهانشاهی، قوم و خویشیم. سال 59 در اهواز شهید شد. همراه شهید انجمشعاع تشییع شد. گلزار شهدا کرمان دفن است».
– خداوند رحمت کند، شهدای عزیز را، انشاالله پیکر فرزند عزیزتان به خانواده برگردد و تسلایی برای شما باشد.
– ما افتخار میکنیم. سربلند هستیم، ولی چه کنم، مادرم و دلم برای حمیدم تنگ میشه.
– حاجخانم! پسوند فامیل شما کوهجفتانی است. حمید کجا به دنیا آمد و کی آمدید کرمان برای زندگی؟
– حمید در کوهجفتان به دنیا آمد. قد کشید و بزرگ شد. آنجا مدرسه نبود و من و شوهرم علی و بچهها مجبور شدیم بیاییم کرمان. زلزله که شد کوه ریزش کرد و راه رودخانه و مسیر رفت و آمد با حیوان را هم به چهارفرسخ و شهداد بست. من سالهاست نرفتم کوهجفتون، شاید سی سال شاید بیشتر. خیلی دلم میخواهد بروم آنجا؛ اینجا توی این خانهها و اتاقها دلم میگیرد. آرزو دارم بروم به یاد بچگیهای حمید آنجا زندگی کنم.
– هر وقت نشانی از پیکر حمید پیدا شد حاضرید پیکر پاکش را در کوهجفتان دفن کنید؟
– ای مادر، حدود 40 سال از شهادت حمید گذشته است. خداکنه پیدا بشه.
این را گفت و سکوت کرد، آه کشید و اشک ریخت. به عباس نگاه میکرد. حاج عباس دستش را روی صورت مادر کشید. نوازشش کرد و گفت: «بله چراکه نه، حیف که راه نداریم. اگه راه بود مادر را تا حالا برده بودم، خودمان باید پیاده از کوه و دره و رودخانه پنج، شش ساعت برویم تا به آبادی برسیم. اول با ماشین تا بعد از روستای مورگن میرویم از کنار کارخانه آسفالت و سیلو قبل از دو راهی شهداد، ماشین را کنار کوه میگذاریم، پیاده میرویم بالای کوه و بعد در دره به سمت آبادی میرویم. همین مسیر را باید برگردیم. خودتان که هفتۀ قبل با من آمدید. دیدید چقدر سخت بود».
مادر گفت: «سالهاست دنبال راه هستیم. اهالی پیش همۀ بخشدارهای شهداد رفتهاند ولی کاری نشد». حاجعباس ادامه داد: «ده پانزده سال است خودم پیگیر هستم. میروم بخشداری، فرمانداری و استانداری. تازگیها مقداری از مسیر راه از سمت مورگن در حال احداث است. ولی سرعت کار خیلی پایینه، الان بیل مکانیکی همانجاست. روزی که بیل را میبردیم، نمیتوانست از زیر لولههای آب کرمان نزدیک مورگن رد بشه، با دست و کلنگ، کف زمین را برداشتیم تا رد شد. از سمت شهداد از سمت کشیتو یا دهمرتضی و دربرتو (دره آفتاب) کنار چنار ابوالفضلی، بعد از تونل هم میتوانند راه بزنند. کاش راه درست میشد. کوهجفتانیها برمیگشتند. الان هم عدهای برگشتهاند و دارند درخت میکارند، کشاورزی و دامداری میکنند. با تعدادی از اهالی هر دو هفته، پیاده از مسیر کوه میرویم و درختها را آب میدهیم و برمیگردیم. گردوکاری داریم، زردآلو، هلو و سیبها را نمیتوانیم بیاوریم، خراب میشوند. 300 گردو از ما خشک شد. در درهچنار، سالها نتوانستیم برویم آنجا و خشک شدند. دوباره کاشتیم».
حاجکبری برایمان هندوانه آورد، شیرین و آبدار. تعارف کرد و گفت: «کوهجفتان همه چیز میکاشتیم، گندم، جو، یونجه، نخود، عدس، خیار، هندوانه، گوجه، گردو، زردآلو، هلو، هرچی که بگی».
مادر شهید وقتی دید دارم یادداشت میکنم، گفت: «حیف که راه نداره. به مسئولان بگو به فکر کوهجفتان باشند، به داد مردمش برسند، راهش را درست کنند، برق بدهند، موبایل آنتن نداره، عباس میره و میاد جوش میزنم. دلم یا کوهجفتونه، یا پیش حمید، میخواهم بروم و صدای گِرگیها (گریهها) و خندههای بچگیشو بشنوم».
– چشم حتما، درخواستهای شما را منتشر میکنم. انشاالله مسئولان راه کوهجفتان را باز میکنند. هم از سمت کرمان، هم شهداد. امروز صبح رفتم فرمانداری با معاون عمرانی صحبت کردم. قول داد. با بخشدار شهداد هم قبلا صحبت کردهام.
– خدا خیرت بده، بفرمایید هندونه بخورید. خدا کنه کاری بشه، ما 12 سال زمستانها میرفتیم شهداد. حالا هم گاهی بچهها مرا میبرند زیارت امامزاده شهداد.
حاجکبری از همسرش یاد کرد که زمستانها در باغهای نخیلات و مرکبات شهداد کار میکرده است تا نان حلال به خانه بیاورد.
حاجعباس هم گفت: «وقتی پدرم فوت کرد، مادرم ما را با کارکردن و با نان پختن بزرگ کرد. فقط من داماد شده بودم، خواهر و برادرم را با همت خودش بزرگ کرد، داماد کرد، عروس کرد و جهیزیه داد. هنوز هم با این سن و سال با خواهرم نان میپزد و کار میکند.
دقایقی بعد خداحافظی کردیم. حاجکبری گفت: «شمارهات را برایم بنویس، میخواهم زنگ بزنم. پیگیر کوهجفتان باش».
حاجکبری در خانه را نبست، منتظر بود، منتظر حمید، سالهاست منتظر است. میخواهد برود کوهجفتان، روی کوه بایستد، به دوردستها نگاه کند، شاید نشانی از حمید ببیند. میخواهد گوشش را روی کوه بگذارد، صدای پای حمید را بشنود. صدای خندهها و گریههای بچگیاش را، میخواهد برود گذرگاه و مسجد ابوالفضل کوهجفتان دعا کند تا نشانی از حمید برایش بیاورند و او را به خاک کوهجفتان بسپارد.
آبادیهای کوهجفتان پشت قلههای جفتان (محل شهادت شهدای غدیر در اثر سقوط هواپیما) در امتداد رودخانۀ کوهجفتان قرار دارند. این آبادیها شامل گیلون، گری، مهری، پامزار، پاتل بادامی، گذرگاه، موهوب و… در مجموع، کوهجفتان خوانده میشوند و تا نزدیکی روستای کشیتوئیه در شهداد گسترده هستند. ششم مرداد 1360 در پی زلزله 7.3 ریشتری و ریزش کوه، سد طبیعی در حوالی روستای کشیتوئیه روی رودخانه کوهجفتان ایجاد و یکی از مسیرهای اصلی روستا مسدود شد. آبادیهای کوهجفتان فاقد راه هستند و درخواست مهم اهالی احداث جادۀ دسترسی، آنتندهی موبایل و تامین برق و لولهکشی آب بهداشتی است.
نظرات